تو خونه نشسته بودم که تلفن زنگ زد شماره رو که نگاه کردم دیدم دوستم جواده! با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم . بعد از سلام و احوال پرسی های معمول جواد گفت :«حسین خیلی وقته که می خوام بهت کیک و نوشابه بدم وقت نمیشه ! فردا وقت داری؟»
منم که فکر کردم حتما یه شوخی بی مزه است که داره الان اکرانش می کنه گفتم:از خرس یه شپش قرض گرفتن هم قنیمته چه برسه به مو!!!
گفت فردا میام دنبالت . مکالمه قطع شدو من یکمی مشکوک شدم اما این شک باعث نشد تا به رختخواب نرم و با خیال راحت نخوابم!
فردا صبح کله سحر اومد دم خونه امون! خواب آلود اومدم پایین و با لحنی حاکی از شاکی بودنم بهش گفتم: چه خبرت بابا ! اگه قرار بود از کیسه خلیفه هم ببخشی حداقل باید تا ساعت 10 صبح صبر می کردی! صبح کله سحر، چی می خوای ؟
در جوابم فقط با عجله گفت : زود باش بابا دیر میشه ها!
من که دیگه شکم به یقین تبدیل شده بود ، که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است! با عجله حاضر شدم و ماشین رو روشن کردم .
هنوز دنده رو جانزده بودم که تازه حس مسافر کشی ایم گل کرد:کجا برم آقا!؟
ج-«فردوسی ، دانشگاه فردوسی!!!»
با تعجب نگاش کردم و گفتم : جواد گرفتی ما رو ؟ بابا این موقعه صبح همه می رن کله پزی ! اونوقت تو می خوایی تو دانشگاه فردوسی مشهد به من نوشابه با کیک بدی؟
جواب داد: اه چقدر حرف می زنی! تو برو کاریت نباشه! فقط برو که دیر شد . . .
خلاصه من راه افتادم . وقتی رسیدم جلوی دانشگاه اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد حضور بی شمار نیروی پلیس بود!
انقدر زیاد بود که نگو!!! پرسیدم: جواد جان نکنه ما رو آوردی یه کوی دانشگاه دیگه رو . . .
خندید و گفت و نه بابا دِ دِ دِ دِن!!! یه کارت بهم داد((دیدار با مقام معظم رهبری))
اینقدر شوکه شده بودم که نگو تا چشمم به زمان و مکان و تاریخ دیدار افتاد ! بله دیگه همه چی واسم روشن شد، تاریخ امروز! مکان همین جا(دانشگاه فردوسی)
خلاصه من که دست از پا نمی شناختم رو کردم به طرف داش جواد و با خنده بهش گفتم:
دهنت سرویسه! خیلی چاکریم! بابا تو از این کار هام بلد بودی ما نمی دونستیم!
با خنده گفت :خوبه خوبه ! پاچه خواری ممنوع! زود باش بریم که دیر شد.
از بین انبوه جمعیت وارد فضای دانشگاه شدیم و رفتیم تو ورزشگاه. از بازرسی دم در تا شعار هایی که بچه ها می دادن هم بگذریم چون انصافا هر دوش عالی بود
.............................................................
«دلم تاپ تاپ می کرد، همیشه عادت داشتم آقا رو از پشت شیشه تلویزیون ببینم! اونم فقط در حد یه تصویر ! همیشه به عکس هاش که نگاه می کردم تو دلم می گفتم ای خدا کی میشه چهره آقا رو از نزدیک ببینم؟ (البته چند باری سعی کرد برم بیت رهبری ، اما خوب قسمت ما نبود دیگه)»
ضربان قلبم تند تند میزد، انبوه جمعیت شعار میداد، هوا معطر شده بود، هم همه و غوغایی بر پا بود.
شوق وصال و دیدار یار در من دو چندان شده بود! انبوه جمعیت ، مثال تشنه های که حالا تازه به دیدار آب پاک و زلال رسیدن شعر می خوندند:الله، الله، الله اکبر . . . جانم فدای یه لحظه دیدار رهبر . . .
دیگه طاقتم طاق شده بوده، شور عشق داشت من رو از پا در می آورد که یهو . . .
آقا اومد و همه از وجود متبرک ایشون شور تازه ای گرفتن، صدا ها قوی تر شد . . .
اشک تو چشام حلقه زده بود! دلم می خواست همه رو کنار بزنم و برم جلو . . .
آقا با اون چهره مهربون و اون خنده ملیح و امید بخشش، با دستای پیر و لرزان همه رو به آرامش و سکوت فراخواند، کم کم جمعیت ساکت شدن و من هم آروم گرفتم.
چند تن از دانشجو های که ممتاز بودن سخنانی رو ایراد کردن : از ساخت دستگاه مبدل آب شور برای کشاورزی تا سخنرانی مقام سوم شنای بانوان.
بگذریم آقا شروع به سخنرانی کرد وما همه سر وپا گوش می دادیم. . .
بعد از این همه مدت تازه یاد جواد افتادم!به طرفش نگاه کردم و گفتم : حاجی پس این کیک و نوشابه که می گفتی چی شد؟
با خنده گفت: ای بابا من فکر می کردم تو ی شکمو همه چی رو فراموش کردی!!! نترس بابا میارن برات صبر کن.
زمان مثل باد می رفت و من هم چنان لذت می بردم، آقای واعظ هم یه روزه بسیار زیبا خوندن ، خدا عمرشون بده، در آخر بعد از این همه فراز و نشیب جمله آخر آقا هنوز تو ذهنمه :
«امروزه جوون های ما به جای اینکه صبح ها به ورزش برن، بیش تر دوس دارن که بخوابن!!!»
و همچنین این جمله ای که آقا در اول جلسه یاد آور اون شدند:
«شما جوون ها دل هاتون صاف و ساده است، زود میشکنه . . . »
خلاصه دیدار به پایان رسید . . .
در راه برگشت به خونه در حالی که اشترودلم رو به سختی نگه داشته بودم تا جواد پاتک نزنه ! یه این مسئله فکر میکردم:
سهم من از این دنیای به این بزرگی ! یه روز کوچولو ست! فقط همین!
از کیک و نوشابه تا دیدار با رهبری !
با تشکر از دوست خوبم جواد
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
بر سر آنم که گر زدست براید * * * * * * دست به کاری زنم که غصه سر آید
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید * * * * * * یا تن رسد به جانان یا جان زتن بر آید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود* * * * * * از خدا می طلبم تا به سرم باز آید
در این روزگار که مهتاب شعر نمی تراود و شباب سخن را درخششی نیست!قایق ها همه بر گل تعصب و کوته بینی نشسته اند و قوامان،سنگینی خود را به اشکال مختلف بر عشق تحمیل کرده اند! تعابیر و تصاویر دیگر رنگ باخته اند و حتی دگر مرغ سحر بانگ بیداری نمی زند :«به سراغ ما اگر می آیید،پشت هیچ ستانیم!؟!»
قلبی تکه تکه دارم ! یادگار روزگار جوانی من، مانده میراث دل رمیده مرا، در این روزگار آلوده ! جر تو آیا کسی را می شناسم من کز دل سخن گفتم ؟ نزد این مردمی که تا بود بکشتندش به جفا ... تا که رفت به عزت بردنش بر دستها... !
آه هوا بس نا جوانمردانه سرد است! قاصد ابر های عالم شب و روز در دلم می گریند!
یا صاحب الزمان تا کی صبوری صبوری صبوری؟