خسته ام
به وسعت دستهای خسته یک مادر بزرگ ...
به دلتنگی قلب خسته یک مادر بزرگ
خسته ام
و دلتنگ
...
چقدر روزهای بی تو طولانی شده اند!
چقدر طولانی شده صدای نیامدنت!
صدای ناله هایت پس چرا دیگر نمی اید ؟
دستهایت را دیگر چگونه بمالم ؟
لذت زندگی را دیگر چگونه لمس کنم ؟
زیباییها را بدون تو دیگر چگونه ببینم ؟
لعنت بر زمستان
8 روز که خیلی پیش امده بود تورا نمی دیدم
پس چرا من دلم اینقدر برایت تنگ است
خودم اشکهای خدا را بر سر مزارت دیدم
خدا اشک شوق می ریخت
بهترین بنده اش حالا در کنار اوست
مادربزرگ مهربونم ارامش ابدیت مبارک
تولد تو اغازیست برای یه دنیا مهربانی
تولد همه خوبیهاست
تولد تمام زیباییهای زندگی
امروز روز توست
امروز برایت زیباترین گلهای دنیا را خواهم آورد
هر چند تو مهربانتر از همه آنهایی
همیشه به قداست چشمان تو ایمان دارم
چه کسی چشم های تو را رنگ کرده است؟
چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی را بزاید؟
فرشته ای فقط در قالب یک انسان !
فقط ساده می توانم بگویم :
بابک عزیزم تولدت مبارک
اول خودت رو خوب بشناس
بعد خدا را می شناسی
آنوقت تو خوشبخت ترینی
ومن چقدر دوست دارم انهایی را که خوشبخت ترینن
از همه گره ها وکینه هاو نامهربانی هاو... پاکند
چه آرامشی در وجودشان است..
چه زیبا خوشبختن
من هیچگاه گریه نخواهم کرد ...
حتی اگر همیشه دلتنگ باشم
حتی اگر مادرم را ? ماه ندیده باشم
حتی اگر چشمهایم همیشه بارانی باشد
من هیچگاه گریه نخواهم کرد ...
حتی اگر دلتنگیهای من به اندازه خدا رسیده باشد
و پایان راه را من اغاز کرده باشم
من هیچگاه گریه نخواهم کرد ...
حتی اگر چشمهایم همیشه زخمی بماند
من هیچگاه گریه نخواهم کرد ...
کاش می دانستیم زندگی کوتاست
کاش از ثانیه های زندگی لذت می بردیم
کاش قلبی رو برای شکستن انتخاب نمی کردیم
کاش همه را دوست داشتیم
کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم
کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه وداغ را نمی دید
کاش دلهایمان دریایی می شد
کاش می فهمیدیم زندگی زیباست
و
لذت می بردیم تا نهایت
کاش میدانستیم که ما نمی دانیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد
کاش بهانه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود
کاش...
کاش...
کاش...